۵۷/۶/۷   اواخر ماه رمضان بود. هوا گرم و دم کرده و کلافه کننده بود. بوی نم و شرجی آدم را بیحال می کرد. اخبار شروع تظاهرات پراکنده  از برخی شهرهای کشور به گوش همه مردم رسیده بود. در اهواز هم تظاهرات کوچکی از مدرسه آیت الله بهبهانی و پس از آن از مسجد جزایری و مسجد کربلائیها ویک بار هم در خیابان نادری، هجوم گارد سرا پا مسلح ،رعب را در دلها دو چندان می کرد.
حالا بنظر می رسید موج انقلاب می بایستی به شهرهای کوچک هم می رسید و شوشتر به لحاظ مذهبی از این جهت زمینه بیشتری داشت.
صبح روز حادثه از محله موگهی تعدادی بودیم که بر سر وعده گاه ،حضور یافتیم. وعده در مرکز بازارمیوه و تره بار بود. ساعت چیزی حدود ده صبح بود. تعداد اندکی که فکر می کردیم در شلوغی بازار، صدایمان در ازدحام آن موقع روز  بازتاب بیشتری خواهد داشت.
همه جمع شده بودند.نوعی آشنائی ناخودآگاه. نگاه ها در یکدیگر گره می خورد و عزم افراد در هم تنیده می گشت.با اشاره یکی از افراد ،حرکت آغاز شد و شعار «درود بر خمینی» بیاد ماندنی ترین شعاری بود که وقتی بر سینه بازار نشست، بسیاری مات و مبهوت و بعضا ترسیده، راه را برایمان باز می نمودند .
باورش برای آنها که لحظاتی پیش، بصورت افرادی عادی به ما می نگریستند،غافلگیرکننده بود. بسرعت و با هیجان از درون بازار به خیابان اصلی وارد شدیم . می خواستیم شعاری را میان مردم بیاوریم و بلافاصله پراکنده شویم.شیوه مبارزه در آن ایام اینگونه بود.
در حالیکه در دو سوی خیابان رهگذران ما را کنجکاوانه می نگریستند، حالا دریافته بودند اخباری که از شهرهای دیگر تابحال شنیده بودند، به نزدیکی خودشان رسیده است.
برخی از خودروها دستپاچه تلاش داشتند تا سریعتر از مسیرمان کنار روند.تعدادی از مغازه ها بلافاصله کرکره را پائین می کشیدند. برخی دیگر با کنجکاوی بیشتر مسیر تظاهرکنندگان را به سمت خیابان سادات پی می گرفتند.
حالا ظرف چند دقیقه همگی به نبش خیابان سادات (شهید) رسیده بودیم. عده ای با دیدن «بانک تهران» که شیشه های بزرگ آن کاملاً جلب توجه می کرد سنگ های درشت را از اطراف برداشته و به سمت آن پرتاب می نمودند.
کاری که در آن ایام نمادی از مبارزه با فساد اقتصادی بود.یکی از شیشه های پهن ساختمان بانک در اندک مدتی فرو ریخت و صدای آن در شعارهایمان پیچید.پخش شدن تکه های شیشه بر پیاده رو تصویری جدید بود که تاکنون مردم شوشتر به چشم ندیده بودند
.حادثه ای که با خشم عده ای جوان حالا به اعتراضی ملی بدل شده بود و آنها حاکمیت شاهنشاهی را به چالش کشیده بودند.
 پلیسی که در آن حوالی و در کنار «عکاسی فرهنگ» به موتورسیکلت تکیه داده بود، ناگهان به خود آمد. باورش نمی آمد. با چشمهای از حدقه درآمده مسیر تظاهرکنندگان را که مثل طوفانی همه شهر را در لحظات اندکی بهم ریخته بودند،پی می گرفت.
معلوم بود دستپاچه شده است.در یک آن ،تپانچه کمری را از بغل در آورد. در حالیکه کاملاً هیجان زده بنظر می رسید دائما از جای خود جابجا می شد و به نطقه دیگری جست می زد.
جمعیت اندک تظاهر کنندگان را در یک آن آماج گلوله قرار داد.صدای گلوله را در درگیری های مسجد جزایری در اهواز شنیده بودم اما برای یک محیط کوچکتر مثل شهر شوشتر که بسیاری همدیگر را می شناختند کمی دور از تصور بود.
حالا درگیری کاملاً نزدیک شده بود. پیام انقلاب جدی تر از قبل به شهروندان شوشتر رسیده بود. بی اختیار و برای فرار از مسیر گلوله هایی که بسوی مان می آمد به اتفاق دو سه نفر به اولین کوچه باریک سمت راستِ خیابان سادات پناه بردیم.
 یکی از همراهانم گفت:« یکی را کشتند».حالا دیگر همه در حال پراکنده شدن بودند و مردم عادی هم وحشتزده تر به هر پناهی خود را می رساندند.
باور کشته شدن یک نفر از تظاهرکنندگانی که فقط شعار می دادند، کمی سخت بود. کشتن،  قساوت می خواهد .انتظار شلیک گلوله از سوی پلیس می بایستی نمایشی از قدرت ظاهری را در خود می داشت نه اینکه به همین سادگی سینه کسی را بشکافد. آنهم در یک شهر کوچک!
بیش از ۵۰ متر از صحنه حادثه دور شدیم.حالا قدمهایم را با تانی برمی داشتم.دور شدن از قلب حادثه احساس امنیت به ما می داد.همگی ایستادیم. نفس کم آورده بودم. در گوشه کوچه تنگ و در یک پیچ که وارد مسیر دیگری می شد، تکیه ام را به دیوار زدم. آفتاب ،داغی اش را به صورتم می زد و نور آن گاهی جلویم را سیاه می کرد.هیجان و دلشوره حادثه ای که باورش برایم سخت بود، مرا به فکر فرو می برد.
در یک لحظه اطرافم را فراموش کردم.گوئی آنجا نبودم و تصاویر گذشته پشت هم از جلویم می گذشتند و مرور می شدند.
ناگهان با شنیدن صدای موتور سیکلت که گاز و شتابی غیر عادی داش، بخود آمدم.حالا در فاصله چند متری همان پلیس شلیک کننده را سوار موتورسیکلت روبروی خویش می یافتم.  غافلگیر شده بودم.
 باور نمی شد. تصور دور شدن از مرکز حادثه، امنیتی نه چندان پایدار به من داده بود  .اما حالا مردی با تپانچه ای که از کمرش بیرون آورده بود، مرا نشانه می رفت. فاصله اش با من دوسه متر بیشتر نبود و بلند شدن من از جا با تکیه دادن موتورسیکلت بر روی جک ،همزمان شد.
من هیچ نداشتم و او تپانچه ای که زندگی من در ماشه او گیر افتاده بود.چهره ام در چهره اش گره خورد.مردی در قامت سی ساله، همه قدرتش را در آتشی قرار داد که با شلیک یک گلوله خارج شد.
صدایش در کوچه تنگ و باریک، پژواکی چند برابر ایجاد کرد.تنها مجالی که یافتم ،فشاری بود که در دستانم، گذاشتم ودرب چوبی سنگین خانه ای که روبرویم نیمه باز مانده بود را فشار دهم و خود را بدرون خانه بیاندازم و چفت درب را پشتم ،ببندم.پس از آن  صدای موتور سیکلت را همزمان با صدای متراکم قدمهایی که دور می شدند،می شنیدم. پس از آن سکوت ممتدی بر همه اطرافم مستولی گشت.
سمت راست هیکلم سراپا قرمز شده بود.باورم آمد که گلوله خورده ام.حادثه ای مهم که در لحظه اصابت ، هیچ دردی را حس نکرده بودم.اما حالا با گذشت زمان کِرختی و سنگینی آن را در سمت راست بدنم در می یافتم.آرام آرام  دست راستم از کار افتاده است.با دست چپ آن را می گیرم.هیچ قدرتی در آن نیست.
رها است و سنگین و آویزان. نفسم هم به شماره می افتد،کم می آورم.دم می گیرم اما بازدم بیرون نمی آید.همراه با بیرون دادن نفس از راه دهان خِرخِرسینه هم همراه می شود.نصف بدنم روی نصف دیگر افتاده است.
نمی دانم چه باید بکنم.بلاتکلیفی میان مرگ و زندگی مثل عقربه ثانیه گرد ساعت تند می رودو مرا زیر فشار گرفته است.
باور می کنم که دارم می میرم.مثل معلمی(اکبر شکوه نیا) که قبل از من گلوله خورد وشهید شد.  ناگهان صاحبخانه که زن جوانی بود و دو کودکش را بر بالای ایوان در حالیکه متعجب و ترسیده اند،روبروی خودم می یابم.بِر و بِر مرا می نگرند.
زُل زده اند روی نقطه ای که خون همه جا را گرفته .کودک خردسال وحشت زده خودش را به مادرش چسبانده است.هیچیک کلامی بر زبان نمی آورند.فکر می کنم باور حضور یک جوان تیرخورده که نیم تنه بالایش را خون گرفته آنها را بشدت ترسانده است.
صدای گلوله در آن محیط کوچک و تنگ آنها را کنجکاو کرده بود اما دیدن یک جوان گلوله خورده برایشان غافلگیرکننده بود.زن جوان با دلسوزی وتعجب نزدیکتر شد.
وحشت همه صورتش را گرفته بود.دستپاچه بود .نمی دانست چه کند.خودم را معرفی کردم.تصور رسیدن مرگ و بی هویتی مرا برآن می داشت تا قبل از مُردن خودم را به او معرفی نمایم.اینکه بچه اهوازم و فامیل ام در محله مُوگهی زندگی می کنند.
زن شروع به گریستن کرد . پشت سرش بچه کوچکش هم ناخوداگاه از این صحنه ترسید و به گریه افتاد.حالا تنفسم سخت تر شده بود و همزمان نگاه های ترسیده صاحبخانه مرا به فکر فرو می برد.به ساعتم نگاه کردم، نیمساعت از حادثه گذشته بوددر حالیکه انتظار آمدن مرگ، داشت مرا خسته می کرد.در یک لحظه به خودم اعتماد کردم.
حس کردم دیگر نمی میرم.باید از آنجا خارج می شدم.گوش بزنگ، نزدیک در خروجی شدم.صدایی از کوچه نمی آمد.از لای درزهای در چوبی ،کوچه را می دیدم.در یک لحظه سرم را به درون کوچه بردم.مطمئن شدم کسی نیست .
از صاحبخانه تقاضای پیراهنی کردم تا روی پیراهن خشکیده از خون، بیاندازم.بفوریت برایم آورد. با تبسمی خسته با آنها خداحافظی کردم.بسرعت به کوچه وارد شدم. برای دور شدن از محل حادثه بسمت شرق و در جهت رودخانه خودم را وارد خیابان سادات نمودم.سعی می کردم تعادلم را در کنار دیوار حفظ کنم.
سنگینی بار سمت راست ،تعادلم را از بین برده  بود و از نفس کم می آوردم ،از این جهت هر از چند دقیقه ای می ایستادم تا بتوانم از دهان نفس بکشم. دلهره‌ی ناشی از تعقیب مأموران باعث می شد باهر چند قدمی، یکبار با احتیاط سرم را به پشت سر برگردانم. دو طرف خیابان را برانداز نمودم. بدنم سنگین‌تر شده بود.
 گیج شده بودم و گاهی جلویم تاریک و کدر می شد، امّا سعی کردم برخودم مسلّط باشم. گرما هم مرا بی‌حوصله‌تر می‌کرد. حالا باید دوستی یا آشنایی پیدا می‌کردم تا بتوانم بخشی از مشکل خود را حل کنم. عرض خیابان را طی نموده وارد کوچه باریکی شدم که در میان ساختمان‌های بلند قدیمی مثل ماری پیچ و تاب داشت و عرضِ کمِ کوچه باعث می‌شد تا فکر کنی تنهاتر هستی. صدمتری از خیابان سادات دور شده بودم که ناگهان « جواد مؤذن » را دیدم. او را می شناختم. وقتی مرا دید، تعجب کرد.
 به سرعت مرا به منزل دامادشان که در آن حوالی بود ،برد. اینجا دیگر احساس امنیت بیشتری داشتم. به زیرزمین رفتیم، آنها با داروهای دمِ‌دستی، جای زخم گلوله را ضدعفونی نمودند.  حال نداشتم، تشنگی هم بر من غالب شده بود. کمی آب با ولع نوشیدم.
به‌سختی با دهان نفس می‌کشیدم اما از بینی بیرون نمی آمد و سخت تر آن را از دهان بیرون می‌دادم. چشمانم سنگین شده بود.دوست داشتم دراز به دراز بخوابم. روی پاشنه یکی از پلّه‌های زیر زمین نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. لباسهایم را با لباس‌هایی که جواد برایم آورد .کاملاً عوض کردم.جای گلوله در سمت راست و حوالی ریه ام سوراخی قرمز برجا گذاشته بود.جواد آرام گفت: «آماده شو برویم». مقصد را از او جویا شدم. منزل معلمی به نام « محمود شفیعیان ».
  براه افتادیم. این‌بار احساس بهتری داشتم. از آن فضای سرگردان اوّلیه با بودن جواد حسّ بهتری وجودم را انباشته می‌کرد. وقتی به خانه شفیعیان رسیدیم، پس از چند دقیقه برادر بزرگترش« محمد زمان» که در مرکز شهر مغازه خیاطی داشت هم آمد. مردی با اعتماد به نفس فوق العاده‌ که در وی شجاعت هم تبلور داشت. ماشین پیکانش را آماده کرد. محمدزمان گفت: «پلیس همه راه‌ها را بسته و دنبال تو می‌گردند». از این جهت قرار شد  از مسیرهای فرعی شهر به سمت اهواز برویم.
ترکیب آدم‌های توی ماشین را محمد زمان به گونه‌ای چید که به نظر می‌رسید خانواده ای در حال عبور به سمت اهواز هستند.
وقتی که به تقاطع خیابان سادات و محل اصلی درگیری اولیه رسیدیم، پلیس سرنشینان خودروها را چک می‌کرد و دنبال یک مجروح تیرخورده، می‌گشت. آقای شفیعیان قبل از برخورد با پلیس وارد یکی از کوچه‌های تنگ اطراف گردید و جهت‌اش را به سمت جنوب شوشتر پیش برد. تقریباً در فاصله نیم ساعت ما توانستیم در جاده اصلی به سمت اهواز باشیم.
 هرچند که در این مسیر هم گاهاً با نیروی انتظامی مواجه می شدیم اما پس از کمتر ۲ساعت در خیابان زند اهواز ، شفیعیان بدنبال یک درمانگاه محلی می‌گشت تا بلکه بتواند به صورت مخفیانه مرا بستری نماید. چنین هدفی به نتیجه نرسید ولاجرم شفیعیان به سراغ یکی از بستگانش در بیمارستان جندی شاپور( در خیابان ۲۴ متری ) رفت.
وی مددکار اجتماعی بود. واقعه را برایش شرح داد. اخبار درگیری شوشتر تا حدودی پخش شده بود و به اهواز هم رسیده بود. در بیمارستان و از طریق این مددکار شجاع وبه کمک پزشکانی مثل « دکتر رازی، دکتر جهانشاهی و دکتر روشن ضمیر» هفت روز را به گونه‌ای مخفیانه و با دلایل مجعول بستری شدم.
پس از مدتی متوجه شدم که یکی ازکارمندان بیمارستان به من مشکوک شده‌است . علی‌رغم اینکه « دکتر روشن ضمیر» اصرار داشت که برای احتیاط در بیمارستان بمانم، ترجیح دادم که بقیه درمان را بصورت مخفیانه و در بیرون از بیمارستان، به انجام برسانم. بدین ترتیب و پس از طی این مدت از بیمارستان جندی شاپور اهواز،گریختم و معالجه  را به‌صورت پراکنده و با کمک برخی از پزشکان به انجام رساندم.